ابر کوچولو، ناراحت بود. رفت پیش مامان ابر. مامان ابر گفت: چی شده؟ باز با ابرهای دیگر دعوایت شده؟ ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده است. هی مرا هُل می دهد و میزند به ابرهای دیگر. مامان ابر خندید و گفت: باد دوست ماست. مگر تو دوست نداری باران شوی؟ چشم های ابر کوچولو برق زد. آرزو داشت باران شود. برود روی زمین. گل های کوچولو را آب بدهد. با قطره های توی رودخانه همبازی شود. ابر کوچولو گفت: دوست دارم باران شوم. مامان ابر گفت: او، تو و ابرهای دیگر را به طرف همدیگر هُل می دهد تا رعد و برق شود. رعد و برق هم که بشود شما باران می شوید. ابر کوچولو گفت: چه خوب! در همین وقت سر و کله باد پیدا شد. با دیدن ابر کوچولو و مامانش گفت: آماده اید باران شوید؟ ابر کوچولو و مامانش فریاد زدند: بله! باد آن دو تا را با دست های قوی اش گرفت و هُل داد طرف ابرهای دیگر. ابرها که به همدیگر خوردند، از شادی و هیجان فریاد زدند. همه جا یک لحظه روشن شد. ابر کوچولو به مامانش گفت: چه قدر رعد و برق قشنگ است! مامان ابر گفت: آره عزیزم! الان دیگر باران می شویم. ابر کوچولو و مامانش باران شدند و بر روی زمین و گلها باریدند و یک رنگین کمان بسیار زیبا به وجود آوردند.

 

 

 

پایان داستان.


داستانهای کودکانه با آیسان

داستان دروغ مصلحت آمیز

داستان مهمان کشاورز

داستان لانه ی جدید

داستان ابر کوچولو و مامانش

داستان کمک کردن

داستان شانه به سر

داستان زرافه ی پاشکسته

ابر ,کوچولو ,باران ,مامانش ,مامان ,باد ,ابر کوچولو ,مامان ابر ,و مامانش ,کوچولو و ,ابرهای دیگر

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود برای شما arpeed دفتر پیشخوان پردیس یاسوج لایک سرچ فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی جهان وبلاگ neginebaran خونه پاک . . مجتمع آموزشی باهر . . . کتابخانه عمومی شهید رجایی باینگان